گویند: در بغداد آهنگرى را دیدم که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده
به دست مى گرفت و آن را کار مى فرمود. گفتم : این چه حالت است؟
گفت: قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده که
کودکان یتیم دارم. گفتم: ندهم تا که با من راست نگردى. آن زن برفت و دیگر روز باز
آمد. همان سخن گفت و همان جواب شنید. روز سیم آمد و گفت: اى مرد! کار از دست برفت.
بدانچه گفتى تن در دادم؛ اما به خلوتى باید که کسى ما را نبیند.
آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم که قصد وى کنم. گفت: اى
مرد! نه شرط کرده ایم که خلوتى باید که کسى ما را نبیند. گفتم: که مى بیند؟ گفت:
خداى مى بیند که پادشاه به حق است و چهار گواه عدل: دو که بر من موکلند و دو (که)
بر تو.
سخن آن زن در من اثر کرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم. آن زن روى
به آسمان کرد و گفت: خداوندا! چنانکه این مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانید، آتش
دنیا و آخرت را بر وى سرد گردان.
پس آنچه مى بینى به برکت دعاى آن زن است.