یه روز یه پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدر جان، لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی !؟
پدرش فکر می کنه و می گه : بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد
خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی .. من حکومت هستم، چون همه چیز
رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون
اداره می کنه.
حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای! گفت یا باد است یا
خواب است یا افسانه ای ، گفتمش احوال عمرم را بگو تا عمر چیست؟ گفت یا برق
است یا شمع است یا پروانه ای! گفتمش آنانکه میبینی بر او دل بسته اند ، گفت
یا کورند یا مستند یا دیوانه ای.
---------------------
در نبرد بین انسانهای سخت و روزهای سخت - این انسانهای سخت هستند که می مانند نه روزهای
سخت
-------------------
یک دانشجو
برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در
آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه
تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.
پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه
روز
دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر
جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به
نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند
که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد.
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد،
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد
و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم.
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید !!
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابیای فرستاد که در فاصلهای دور از خانهشان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم درپاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «نه.. درختی بود سرشار از شکوفههای زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنهای بود که تابه امروز دیدهام.»
پسر چهارم گفت:«نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوهها.. پر از زندگی و زایش!»
مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیدهاید!
شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید:
همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمیآید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند! »
اگر در«زمستان» تسلیم شوید، امید شکوفایی «بهار» ، زیبایی «تابستان» و باروری «پاییز» را از کف دادهاید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظههای بهتر بالاخره از راه میرسند
ما همه فانی و او پا برجاست..
عشق را می گویم..