دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را
به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را بازکرد، مرد نگاهی به داخل انداخت،
درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش
بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته
بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند |
در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره ی هفت
سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله "بور"،
"فرمی"، "شوریندگر" و "دیراگ" و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را
برای سال نو دعوت کنند.. آقای دکتر خودشان کارتهای دعوت را طراحی می کنند و
حاشیه ی آن را با گل های نیلوفر که زیر ستون های تخت جمشید هست تزئین می
کنند و منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند. چون می دانستند وقتی
ریشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند.
با تشکر از کسایی که از من متنفر بودن، باعث شدن آدمی قویتری بشم
با تشکر از کسایی که منو دوستم داشتن،باعث شدن قلب بزرگتری داشته باشم
با تشکر از کسایی که نگران من بودن، بهم فهموندن که بهم اهمیت میدن
با تشکر از کسایی که منو ترک کردن، باعث شدن بفهمم که هیچ چیزی تا آخر موندگار نیس
با تشکر از کسایی که به زندگیم وارد شدن و هیچوقت ترکم نکردن، باعث شدن که بفهمم چه کسی هستم
در
مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و
بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده
بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است
ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بودهام
و این شهر مردمی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی کرد و سپس گفت که به یاد دارد که
زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی بود که برای اعتراف مراجعه
کردم.
آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از
کجا آمده؟ برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا...
در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می
کردند که به جای اینکه هر 4 سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم می کردند) هر120
سال یک ماه را جشن می گرفتند ودر کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی
ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را
دوباره ببینند به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای
یکدیگر
خواستاربودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن
باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. که
وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی.
پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در
»من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر«