قابل توجه کسانی که از مشکلات فرار میکنند
خود را مجبور به پیشرفت کنید
ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب های
اطراف ژاپن سالهاست که ماهی تازه ندارد.
بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن،
قایق های ماهی گیری بزرگتر شدند و مسافت های
دورتری را پیمودند. ماهیگیران هر چه مسافت
طولانی تری را طی می کردند به همان میزان
آوردن ماهی تازه بیشتر طول می کشید.
دقت کردین هرچی بیشتر تو مهمونیا ظرف بشوری از نظر بزرگترا خانوم تری
دقت کردین هنوز بعد از این همه سال آرم (جدید) از رو پفک نمکی حذف نشده…!
دقت کردین هر چی خوارکی خوشمزه است برای بدن مضره !
دقت کردین ماهواره همین جوریش هیچ چیز بدی نشون نمیده.کافیه فقط یکی که
باهاش رودرواسی دارین بیاد خونتون.اونوقت که دیگه هرچی بی ناموسی توشه رو
میکنه D:
سر کلاس زبان خارجه استاد از رفیقم چیزی پرسیده که باید به انگلیسی جوابشو میداده.
کودکی به مامانش گفت:
من واسه تولدم دوچرخه می خوام!
بابی پسر خیلی شیطون و بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو اذیت می کرد...
مامانش بهش گفت:
آیا حقته که یه دوچرخه برات بگیریم واسه تولدت؟!
بابی گفت آره...
مامانش بهش گفت:
برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس...
و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده!
این اتفاق واقعی را برای دوستانتان بفرستید ممکنه برای اونها هم اتفاق بیفته
یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،جای اینکه از جاده اصلی بیاد،
یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه .
اینطوری تعریف میکنه :
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم
که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می بینم، نه از موتور ماشین سر در میارم.
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
یه روز یه پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدر جان، لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی !؟
پدرش فکر می کنه و می گه : بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد
خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی .. من حکومت هستم، چون همه چیز
رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون
اداره می کنه.
حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای! گفت یا باد است یا
خواب است یا افسانه ای ، گفتمش احوال عمرم را بگو تا عمر چیست؟ گفت یا برق
است یا شمع است یا پروانه ای! گفتمش آنانکه میبینی بر او دل بسته اند ، گفت
یا کورند یا مستند یا دیوانه ای.
---------------------
در نبرد بین انسانهای سخت و روزهای سخت - این انسانهای سخت هستند که می مانند نه روزهای
سخت
-------------------
یک دانشجو
برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در
آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه
تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.
پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه
روز
دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر
جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به
نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند
که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.