یک زن در مراسم ختم مادر خود، مردی را می بیند که قبلا او رانمی شناخت.
او با خود اندیشید که این مرد بسیار جذاب است.
او با خود گفت او همان مرد رویایی من است.
و در همان جا عاشق او می شود.
اما هیچگاه از او تقاضای شماره نمی کند و دیگر آن مرد را نمی بیند.
چند روز بعد او خواهر خود را می کشد.
به نظر شما انگیزه ی او از قتل خواهر خود چه بوده است ؟
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود
که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و
خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او
بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از
گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت
ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع
کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند
دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
1- بیشترین تولید پسته
2- بیشترین تولید خاویار
3- بیشترین تولید خانواده توت
4- بیشترین تولید زعفران (80% کل تولید جهانی)
5- بیشترین تولید زرشک
6- بیشترین تولیدمیوه آلویی (از قبیل شفت وگیلاس وغیره )
7- بالاترین دمای ثبت شده روی سطح زمین (70.7 درجه سانتیگرد در کویر لوت)
قابل توجه کسانی که از مشکلات فرار میکنند
خود را مجبور به پیشرفت کنید
ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب های
اطراف ژاپن سالهاست که ماهی تازه ندارد.
بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن،
قایق های ماهی گیری بزرگتر شدند و مسافت های
دورتری را پیمودند. ماهیگیران هر چه مسافت
طولانی تری را طی می کردند به همان میزان
آوردن ماهی تازه بیشتر طول می کشید.
دقت کردین هرچی بیشتر تو مهمونیا ظرف بشوری از نظر بزرگترا خانوم تری
دقت کردین هنوز بعد از این همه سال آرم (جدید) از رو پفک نمکی حذف نشده…!
دقت کردین هر چی خوارکی خوشمزه است برای بدن مضره !
دقت کردین ماهواره همین جوریش هیچ چیز بدی نشون نمیده.کافیه فقط یکی که
باهاش رودرواسی دارین بیاد خونتون.اونوقت که دیگه هرچی بی ناموسی توشه رو
میکنه D:
سر کلاس زبان خارجه استاد از رفیقم چیزی پرسیده که باید به انگلیسی جوابشو میداده.
کودکی به مامانش گفت:
من واسه تولدم دوچرخه می خوام!
بابی پسر خیلی شیطون و بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو اذیت می کرد...
مامانش بهش گفت:
آیا حقته که یه دوچرخه برات بگیریم واسه تولدت؟!
بابی گفت آره...
مامانش بهش گفت:
برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس...
و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده!
این اتفاق واقعی را برای دوستانتان بفرستید ممکنه برای اونها هم اتفاق بیفته
یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،جای اینکه از جاده اصلی بیاد،
یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه .
اینطوری تعریف میکنه :
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم
که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می بینم، نه از موتور ماشین سر در میارم.
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود.