محمد لینوکس

همه چیز به غیر از لینوکس!

محمد لینوکس

همه چیز به غیر از لینوکس!

لطیفه

ملا نصرالدین با دوستی صحبت می کرد.
- خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتادهای؟
ملا نصرالدین پاسخ داد: " فکر کرده ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بیخبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده ای ازدواج کنم."
- پس چرا با او ازدواج نکردی؟

....

ملا نصرالدین با دوستی صحبت می کرد.
- خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتادهای؟
ملا نصرالدین پاسخ داد: " فکر کرده ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بیخبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده ای ازدواج کنم."
- پس چرا با او ازدواج نکردی؟
- آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می گشت !

***********************************************************

چگونه باید یک خبر ناگوار را اطلاع داد!

 داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:

-جرج از خانه چه خبر؟

-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.

-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟

-پرخوری قربان!

-پرخوری؟مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟

-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.

-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟

-همه اسب های پدرتان مردند قربان!

-چه گفتی؟همه آنها مردند؟

- بله قربان . همه آنها از کار زیادی مردند.

برای چه این قدر کار کردند؟

-برای اینکه آب بیاورند قربان!

-گفتی آب آب برای چه؟

-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!

-کدام آتش را؟

-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.

-پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزی چه بود؟

-فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!

-گفتی شمع؟ کدام شمع؟

-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

-مادرم هم مرد؟

-بله قربان .زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!

-کدام حادثه؟

-حادثه مرگ پدرتان قربان!

-پدرم هم مرد؟

-بله قربان.. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.

-کدام خبر را؟

-خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید .من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!
************************************************************

شنبه

دوباره شنبه شد، شروع هفت روز ترس و دلهره، شروع هفت روز اضطراب

شروع درس های منجمد که "وی" نماد سرعت است و "آ " نمادی از شتاب

شروع راه خانه تا به مقصد همیشگی و شب که شد درست عکس این مسیر

شروع صبح ظهر شب بخر بخور بپاش بعد هم برو بغلت توی رختخواب

شروع روز مرّگی گربه های خانگی و سطل آشغال های روز قبل

شروع پارکها و عدّه ای حشیشی و چهار پنج بچه و یکی دو تاب

شروع عشقهای لحظه ای و طرز زندگی فقط برای یک غریزه و ...همین

لباس ها و کفش های هر چه مد شده قیافه های تازه و مدل جدید و باب

شروع من فقط یکی دو روز با توام ، و بعد می روم سراغ سوژه ای جدید

تو هم برو مزاحمم نشو سوال هم نکن که من به هیچ یک نمی دهم جواب

شروع جمله های پوچ و بی دلیل جمله های از سر زبان نه از صمیم قلب

نه زندگی بدون تو برای من جهنم است و پر شده است از شکنجه و عذاب

شروع جمله های باد هر طرف که می وزید هفته ای رفیقتم و هفته ای :

نه من نمی شناسمت چرا سراغ دیگران نمی روی و ...روی من نکن حساب

شروع دست من نبود، خود به خود خراب شد، و یا که شانس هم به ما نیامده

شروع اشتباه ها و چند دسته گل که می شود به یک بهانه دادشان به آب

شروع روزنامه های ضد هم فلان وزیر این چنین وآنچنان جناحمان

جناحشان و تیترهای آن چنانی و برای جلب این جناب و آن یکی جناب

شروع فقر عده ای کثیر و ثروت کلان برای عده ای قلیل ، بی دلیل

یکی برای شام می خورد کباب و آن یکی از آه و دود ، سینه اش شده کباب

و شنبه و نماز و مسجد و همین شناسنامه هایمان که مدرک اند ما مومنیم

و شنبه وعبادت و قبول بندگی ولی به عشق حوری و بهانه ثواب

شروع شاعران مثل من کلیشه ای و همچنین دچارمشکلات ریشه ای

غزل بدون قافیه ، بدون بیت ناب، با سپیدهای بی حساب و بی کتاب

و شنبه شنبه شنبه شنبه های مثل هم، که آن شبیه این و این شبیه آن

شروع هفت روز نحس هفت روز ترس و دلهره شروع هفت روز اضطراب

                                                           مهدی زارعی
نظرات 2 + ارسال نظر
حسین پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 http://www.akslar.com

سلام دوست گرامی هر روز به وبلاگ شما سر میزنم واقعا حرف نداره خسته نباشید میگم به شما و ارزوی موفقیت دارم برای شما

امیر دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:06

سلام.
امروز بیشتر از ۳۰ تا از پست ها رو خوندم .حرف نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد